کد مطلب:259282 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:229

مرد نصرانی و نجات او از مرگ
هبة بن منصور موصلی گوید: در دیار ربیعه مردی نصرانی به نام یوسف بن یعقوب زندگی می كرد كه با پدر من آشنایی داشت. روزی به خانه ما آمد و این داستان را نقل كرد:

از طرف متوكل مرا به سامرا جلب كردند. چون از زندگی مأیوس شدم و از طرفی بزرگواری و عظمت علی بن محمد الرضا علیهماالسلام را شنیده بودم، متوسل به آن حضرت شدم و صد دینار به آن حضرت نذر نمودم.

وقتی به پدرم گفتم، مرا تشویق كرد و گفت: اگر چیزی باعث نجات تو باشد، همین نذر خواهد بود.

وقتی به سامرا رسیدم با خود گفتم: تا كسی از آمدن من مطلع نشده به نذرم عمل كنم، ولی اولین دفعه بود كه به سامرا رفته بودم، نه آشنایی داشتم و نه جایی را می شناختم. به مركب خود سوار بودم و می ترسیدم خانه ی امام علیه السلام را از كسی سؤال كنم؛ چون نصرانی بودن من ظاهر بود. عنان مركب را واگذاشتم كه به هر طرف كه می خواهد برود و متحیر بودم كه چه كنم و مركب را به كجا ببرم. تا این كه به در خانه ی شخصی رسیدم، از او پرسیدم: این خانه ی كیست؟

گفت: علی بن محمد الرضا علیهماالسلام است.

تعجب كردم و «الله اكبر» گفتم و این را یك علامت دانستم. لحظه ای توقف نكرده بودم كه خادمی بیرون آمد و گفت: یوسف بن یعقوب تویی؟

گفتم: آری.



[ صفحه 41]



گفت: داخل شو و در این دهلیز بنشین.

گفتم: این هم علامت دیگر. نام و نام پدر مرا از كجا می دانست و حال آن كه من در این شهر آشنایی ندارم.

نشستم و فكر می كردم، ناگاه خادم بیرون آمد و گفت: صد دیناری كه در آستین داری بده.

صد دینار را دادم و گفتم: این هم علامت دیگر.

طولی نكشید مرا صدا زد، وارد شدم و دیدم امام علیه السلام تنها نشسته، چون مرا دید، فرمود: خاطر جمع شدی؟

گفتم: بلی.

فرمود: وقت آن نشده كه به دین اسلام بازگردی؟

گفتم: دیگر احتیاج به دلیلی نیست و كسی كه اهل دلیل باشد همین دلایل برای او كافی است.

حضرت فرمود: هیهات كه تو مسلمان نخواهی شد و از اسلام نصیبی نداری، لكن پسرت مسلمان می شود و از شیعیان ما خواهد بود.

سپس فرمود:ای یوسف! گروهی گمان می كنند كه دوستی ما نفعی ندارد، به خدا سوگند! كه دوستی ما نافع ترین چیز برای همه است.

آن گاه فرمود: برو كه از متوكل به تو مكروهی نمی رسد.

همان گونه كه فرموده بود، من نزد متوكل رفتم و به خیر و خوبی از دست او نجات پیدا كردم.

هبة الله گوید: من بعد از مدتی پسرش را دیدم كه شیعه شده بود و از اكثر شیعیان در اخلاق قوی تر و در اعتقاد و محبت بالاتر بود.

او می گفت: پدرم به دین نصاری مرد و من بعد از پدرم به اسلام مشرف شدم. [1] .



[ صفحه 42]




[1] حديقة الشيعة: ص 688.